یک نفس خون آشام ....
صدای گریه ی نوزاد در اتاق پیچید برادرش با کنجکاوی به نوزاد کوچک نگاه میکرد که به شدت گریه میکرد گریه بچه تمامی نداشت،مادر دو کودک بعد از به دنیا آمد دخترش بیهو شده بود!پدر بچه ها به آرامی با یک دستمال پیشانه مادر را خیس میکرد تا شاید بتواند او را بیدار کند تا به کودکش شیر بدهد!اشکی از گونه ی مرد پایین افتاد او نگران بود،نگران نوزادش پسرش و زنش!مامایی که بچه را به دنیا آورده بود سریع از خانه خارج شده بود تا به همه خبر دهد. ****** ماما سریع از کلبه یی که به کلبه ی پرواز معروف بود بیرون آمد و به میدان روستا رفت،همه ی اهالی روستا در آن جا جمع شده بودند از کودک گرفته تا پیر همه و همه آن جا بودند و منتظر بودند ببینند ماما چه میگوید.ماما که زنی فضول و پیر بود داد کشید:ای مردم بچه ی پرواز امشب به دنیا آمد.همهمه ای در بین مردم روستا درست شد مردی از بین روستاییان گفت:ننه کبرا آیا بچه ی او پسر است؟ننه کبرا سرش را به معنی نه تکان داد و گفت:نه او یک دختر است.همه با عصباینت با هم صحبت میکردند،مردی جوان در گوشه ای ایستاده بود با لبخند به جمیعت نگاه میکرد وقتش رسیده بود،داد کشید:ای روستایان چرا این جا ایستاده اید او دختر در ماه شوم به دنیا آمده است و اهریمنی هست او باید کشته شود!روستایان با حرف مرد،به نظر میرسید تلنگری بهشان خورده باشد به سرعت به طرف خانه ی پرواز حرکت کردند و نفهمیدند این مرد اصلا شکل و شمایلی به روستایان ندارد!مرد هم سریعا با همان لبخندش از آن جا دور شد او دوباره برنده شده بود ببخشید کم بود ولی اگه خوشتون آمده باشه دفعه ی بعد بیشتر میزارم
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:حتما بعدا استفاده میکنم
برچسبها: رمان ماه شوم,